...از نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته، که دنیا را دیده است، بی هیچ دگرگونی
اما خنده ات که رها می شود
و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید
تمامی درهای زندگی را به رویم می گشاید.
عشق من ، خنده ی تو
در تاریکترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگ فرش جاری است.
بخند، زیرا خنده ی تو، برای دستان من
شمشیری ست آخته.
نان را
هوا را
روشنی را
بهار را
از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم.