خواستم بگویم دوستت دارم
زبانم بسته شد و صدایی از حنجره بیرون نیامد
خواستم بنویسم دوستت دارم
کاغذی پیدا نشد
کاغذی پیدا شد ولی خودکار ننوشت
خواستم با نگاهم به تو بفهمانم دوستت دارم
ولی دیواری از نامردی بینمان کشیده شد
باورم این بود که دوست داشتن زیباست
عاشقی ست آرزو
و معشوق ست امید
وعشق زیباترین واژه هستی ست
پس
گرفتم تیشه فرهاد را
و کوبیدم دیوار را
ساختم جوهری از آب دریاها
باز کردم دفتری از سبزی برگها
فریاد زدم
نوشتم نگاهم را به نگاهت دوختم تا
بگویم حرف دل را
این دل زود باور ساده اندیش را
بگویم قسم بر خاک و آب وآتش و هستی
قسم بر هرچه تو می پرستی
قسم بر بیستون، آن اسطوره پاکی و صافی
تو را من دوست می دارم
ولی تو
گذشتی از برم
شکستی باورم
بردی امید و آرزو از دلم
از آن روز من فهمیدم که
عاشقی تنهایی
معشوق بی وفایی
دل بستن به عشق، کاری بس اشتباهیست.