زندگی یعنی چه؟
بار بردن ؟
چیز خوردن ؟
خوب می گوید فروغ « این زندگی تکرار تکرار است »
هرکه در تکرار باشد سخت بیمار است.
حاصل این بار بردن ، کار کردن ، چیز خوردن چیست؟
راستی ایا نباید زیست ؟ یا که اینسان زیستن تا هر زمان کافی است ؟
در مسیر زندگی من چیستم؟
خیاط یک عمرم که می دوزم به هم لحظه هایش را و می کوشم که پیش خویش ارم انتهایش را ؟!
من از امروز ها ، دیروز می سازم و هردم می شود نزدیک تا فردا شود امروز . تو داری می روی ، اینجا مات ومبهوتم چو اینک لمس کردم معنی این زندگی را.
تمام زندگی اینجاست و اینجا نقطه ی وصل است ، همه فرعند و این اصل است . و این خطها دوباره ذره ذره دور می گردند به سوی بی نهایت راه می یابند و دیگر هیچ امیدی نیست .
من انسانم ؟
نه من از اندیشه ی پر قدر یک انسان چرا مرداب می سازم ؟
چرا جاری نمی گردم ؟
زمین با سرعت بسیار می فرسایدم هردم و من فرسوده می گردم .