سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان خطای آموزگارش را نشناسد، تا آنکه اختلاف [و دیگر نظرات]را بشناسد . [ایّوب علیه السلام]
زیبایی
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 68924
بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 11
  • موضوع انشاء

  • نویسنده : هستی ش:: 87/6/5:: 2:56 صبح

    همه جا ساکت و آرام بود. سکوت همه را به فکر فرو برده بود که ناگهان صدای گچ خانم معلم روی تخته سیاه کلاس همه را بیدار کرد .

      موضوع انشاء:

    بعد به بچه ها با لبخندی پر معنا نگاه کرد.

    همه آرام بودند و منتظر که...

    خانم معلم از جلوی تخته کنار رفت. بچه ها از رفتار خانم معلم تعجب کرده بودند.

    خانم معلم پرسید: بچه ها توی زندگی چه آرزویی دارید؟

    همه با تعجب به هم نگاه میکردند. منظور او از این سوال چی بود!؟

    یکی از بچه ها بلند شد و گفت: خوب همه تو زندگی آرزوهایی دارند که از خدا می خون به آنها برسن..

    خانم معلم با لبخند گفت: درسته، خوب اصلا دوست دارید در آینده چه کاره بشید.

    با این سوال خانم معلم همه به وجد اومده و از آرزوهاشون گفتند. آرزوهایی که برای رسیدن به اونها دعا می کردند.

    همه گفتند به غیر از فرشته کوچولو. خانم معلم تمام مدت حواسش به فرشته کوچولو بود که چه طور با دقت به حرفای چه ها گوش میکنه.

    خانم از او پرسید: تو چه آرزویی داری؟

    اما فرشته کوچولو فقط یک لبخند جواب داد.در این بین یکی از بچه ها پرسید: شما دوست داشتید چه کاره بشید؟

    خانم معلم با لبخند گفت: وقتی هم سن شما بودم دوست داشتم معلم بشم ولی الان که بزرگ شدم  آرزومه که به دوران کودکی برگردم و آرزو کنم که یک مخترع بشم تا بتونم یه ماشین زمان اختراع کنم تا بزرگترها بتونن به بزرگترین آرزوشون برسند.

    اما بچه ها از این حرف خانم معلم چیزی نفهمیدند .

    یک نفر پرسید: مگه آرزوی بزرگترها چیه؟

    خانم معلم به صورت بچه ها نگاه کرد. معلوم بود که همه همین سوال را دارند.

    اما،فرشته کوچولو

    انگار او معنی حرف معلم را فهمیده بود.

    خانم معلم نوشت

    دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟

    بعد به بچه ها گفت: وقتی این انشا را نوشتید برگه جلوی اون را سفید بگذارید تا وقتی بزرگ شدید و معنی حرفای من را فهمیدید دوباره به این سوال جواب بدید.

    یک هفته گذشت و ساعت انشا رسید اما فرشته کوچولو هرگز نرسید.

    حالا که از اون روزها گذشته معنی حرفای قشنگ خانم معلم را فهمیدم. دوران کودکی...

    دفتر انشام را برداشتم تا دوباره بنویسم.

    انشای کودکیم را خواندم.

    اما...

    در پایین برگه نوشته شده بود

                                            امضاء از طرف فرشته کوچولو

    باورم نمیشد اون فرشته کوچک کلاس انشاء

    کاش در اون روز که خانم معلم اون حرفا را می زد معنیشون را می فهمیدم.

    اما...

    خودکارم را برداشتم و نوشتم

    موضوع انشاء: دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟

     

     

     

                                               منتظر امضایت هستم فرشته کوچولو

     


    نظرات شما ()

  • سلام

  • نویسنده : هستی ش:: 87/5/31:: 11:12 صبح

    سلام

    سلامی به زیبایی گلها، به رنگارنگی غنچه ها و شکوفه ها

    سلامی به درخشندگی شمشادهای خورشید، به مهتابی مهتاب

    سلامی به پهنای دریاهای آبی

    سلامی به بلندای شب یلدا، نه به بلندای آسمان بی کران

    سلامی به قشنگی فردوس، سلامی به بی انتهایی هستی

    سلامی به زیبایی بهار، به گرمی تابستان و سفیدی و پاکی برف

    سلامی به پایداری بیستون، به معنای عشق،به دلتنگی عاشق، به کرشمه معشوق

    سلامی به محکمی پیوند قلبها

    سلامی که یادآور خوبی است

    سلامی که آغاز دوستی ست و پایان جدایی

    سلامی که مژده دهنده هستی ست

    سلامی که نقطه شروع است و پایان انتهاو تنهایی

    سلامی که با سلامتی همراه ست

    سلامی...

    پس سلام، سلام، سلام...

    هزاران بار ، نه باز هم بیشتر

    سلام

    سلام به شما

    همیشه سلام

     

     

     

                                                             (راستی جواب سلام واجبه!!!)

     


    نظرات شما ()

  • بیهوده کاری

  • نویسنده : هستی ش:: 87/5/5:: 12:49 صبح

    خواستم بگویم دوستت دارم

    زبانم بسته شد و صدایی از حنجره بیرون نیامد

    خواستم بنویسم دوستت دارم

    کاغذی پیدا نشد

    کاغذی پیدا شد ولی خودکار ننوشت

    خواستم با نگاهم به تو بفهمانم دوستت دارم

    ولی دیواری از نامردی بینمان کشیده شد

    باورم این بود که دوست داشتن زیباست

    عاشقی ست آرزو

    و معشوق ست امید

    وعشق زیباترین واژه هستی ست

    پس

    گرفتم تیشه فرهاد را

    و کوبیدم دیوار را

    ساختم جوهری از آب دریاها

    باز کردم دفتری از سبزی برگها

    فریاد زدم

    نوشتم نگاهم را به نگاهت دوختم تا

    بگویم حرف دل را

    این دل زود باور ساده اندیش را

    بگویم قسم بر خاک و آب وآتش و هستی

    قسم بر هرچه تو می پرستی

    قسم بر بیستون، آن اسطوره پاکی و صافی

    تو را من دوست می دارم

    ولی تو

    گذشتی از برم

    شکستی باورم

    بردی امید و آرزو از دلم

    از آن روز من فهمیدم که

    عاشقی تنهایی

    معشوق بی وفایی

    دل بستن به عشق، کاری بس اشتباهیست.


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ