سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جوانی، سخت در عبادت کوشا بودم .پدرم به من فرمود : «پسرکم ! کمتر از آنچه می بینم ، خودت رارنجه ساز که خداوند ـ عزّوجلّ ـ، هرگاه بنده ای را دوست بدارد، از او به کم خشنود می شود» . [امام صادق علیه السلام]
زیبایی
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 68993
بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 16
  • موضوع انشاء

  • نویسنده : هستی ش:: 87/6/5:: 2:56 صبح

    همه جا ساکت و آرام بود. سکوت همه را به فکر فرو برده بود که ناگهان صدای گچ خانم معلم روی تخته سیاه کلاس همه را بیدار کرد .

      موضوع انشاء:

    بعد به بچه ها با لبخندی پر معنا نگاه کرد.

    همه آرام بودند و منتظر که...

    خانم معلم از جلوی تخته کنار رفت. بچه ها از رفتار خانم معلم تعجب کرده بودند.

    خانم معلم پرسید: بچه ها توی زندگی چه آرزویی دارید؟

    همه با تعجب به هم نگاه میکردند. منظور او از این سوال چی بود!؟

    یکی از بچه ها بلند شد و گفت: خوب همه تو زندگی آرزوهایی دارند که از خدا می خون به آنها برسن..

    خانم معلم با لبخند گفت: درسته، خوب اصلا دوست دارید در آینده چه کاره بشید.

    با این سوال خانم معلم همه به وجد اومده و از آرزوهاشون گفتند. آرزوهایی که برای رسیدن به اونها دعا می کردند.

    همه گفتند به غیر از فرشته کوچولو. خانم معلم تمام مدت حواسش به فرشته کوچولو بود که چه طور با دقت به حرفای چه ها گوش میکنه.

    خانم از او پرسید: تو چه آرزویی داری؟

    اما فرشته کوچولو فقط یک لبخند جواب داد.در این بین یکی از بچه ها پرسید: شما دوست داشتید چه کاره بشید؟

    خانم معلم با لبخند گفت: وقتی هم سن شما بودم دوست داشتم معلم بشم ولی الان که بزرگ شدم  آرزومه که به دوران کودکی برگردم و آرزو کنم که یک مخترع بشم تا بتونم یه ماشین زمان اختراع کنم تا بزرگترها بتونن به بزرگترین آرزوشون برسند.

    اما بچه ها از این حرف خانم معلم چیزی نفهمیدند .

    یک نفر پرسید: مگه آرزوی بزرگترها چیه؟

    خانم معلم به صورت بچه ها نگاه کرد. معلوم بود که همه همین سوال را دارند.

    اما،فرشته کوچولو

    انگار او معنی حرف معلم را فهمیده بود.

    خانم معلم نوشت

    دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟

    بعد به بچه ها گفت: وقتی این انشا را نوشتید برگه جلوی اون را سفید بگذارید تا وقتی بزرگ شدید و معنی حرفای من را فهمیدید دوباره به این سوال جواب بدید.

    یک هفته گذشت و ساعت انشا رسید اما فرشته کوچولو هرگز نرسید.

    حالا که از اون روزها گذشته معنی حرفای قشنگ خانم معلم را فهمیدم. دوران کودکی...

    دفتر انشام را برداشتم تا دوباره بنویسم.

    انشای کودکیم را خواندم.

    اما...

    در پایین برگه نوشته شده بود

                                            امضاء از طرف فرشته کوچولو

    باورم نمیشد اون فرشته کوچک کلاس انشاء

    کاش در اون روز که خانم معلم اون حرفا را می زد معنیشون را می فهمیدم.

    اما...

    خودکارم را برداشتم و نوشتم

    موضوع انشاء: دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟

     

     

     

                                               منتظر امضایت هستم فرشته کوچولو

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ